محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

دندان

عشقم بی تابی ها و گریه های شبانه ات هنوز ادامه داره که احتمالا مال دندانهای آسیابته که دارن خودنمایی میکنن .............. توی روز هم حسابی عصبی هستی و اگه طبق خواسته ات عمل نشه جیغ های بنفش توست که تا هفت خانه آنور تر میره و منم کلافه میشم و همراهیت می کنم...................... شرمنده....................... ولی منم یه جاهایی کم میارم دیگه البته باز به من............ بابات که خیلی زود جوش میاره که برام عجیبه!!!!!!!!!!!!!!!! شاید حق داشته باشه با این اوضاع اقتصادی تنهایی بار زندگی را کشیدن خیلی سخته............... خیلی تلاش کردم که جایی مشغول بشم تا کمک حالش باشم ولی تا حالا مقدور نشده............. البته یکم شرایطم این کار را مشکل کرد...
19 مهر 1391

سلامممممممممم

سلام جیگری نگو که خودم می دونم.................... بقول نسیم جون مامان آرتین تنبل شدم جونم برات بگه ٥ شنبه بابا رفت سر کار ظهر زنگید که پایه ایی شب بریم کرج خونه مامانم اینا و ما هم گفتیم شما صاحب اختیارید و اینجوری شد که کارها را انجام دادم و بار یه سفر یک روزه به استان البرز(ههههههه) بستم و بابا که آمد راهی شدیم البته موقع حرکت خواب بودی و بیدارت کردم و لباس پوشوندمت و رفتیم................. امان از این جاده آزادگان..................... چه ترافیکی بود حسابی خسته شدیم ............ شما هم که برای خودت آقایی بودی و ساکت بیرون را نگاه میکردی و چون خوابت را هم کرده بودی لالا نداشتی تو را گرسنه ات شده بود و خدا را...
12 مهر 1391

آقای خوشگل من

عزیزم یه دو شب (٢ مهر) و امشب ٤ مهر خودت به تنهایی خوابت برده........... نمی دانی چقدر شگفت زده شدم........... هر دو شب داشتی بازی میکردی و بعد دراز گشیدی روی زمین و یه دفعه دیدم خواب خوابی....... هفته پیش یه پیراهن نو تنت کردم که مال سیسمونیت بود و می خواستم ببینم اندازه ات شده یا نه و تو هم انقدر ذوق کرده بودی که نگو............. انگار برای اولین باره که یه لباس جدید پوشیدی. مدام تو اتاق می چرخیدی و هی لباست را به بابا نشان میدادی و انگار می خواستی بگی ببین لبلسم مثل لباس شماست منم بزرگ شدم دیشب هم یه بلوز شلوار جدید تنت کردم از انبار مخازن سیسمونی.......... بزرگ شدی و تند تند لباسهای سیسمونی اندازه ات میشن اولش متوجه ل...
4 مهر 1391

اولین آرایشگاه

چهارشنبه صبح رفتیم آرایشگاه افسانه نیلچی. وقتی رسیدیم جا پارک نبود و ما رفتیم بالا و بابا کلی گشته بود تا جا پارک پیدا کرده بود و بعد هم چون آرایشگاه کودک داخل آرایشگاه زنانه بود بابا نتونست بیاد و تو کوچه ماند. اول که رسیدیم خواب بودی ولی وقتی بیدار شدی اول به خانم آرایشگر(خاله هستی) خندیدی و بعد که یه دور با هم تو آرایشگاه زدیم خاله هستی آمد و بغلت کرد و تو هم بی تمایل به رفتن نبودی و به محض اینکه بغلت کرد بهش چسبیدی و سرت را روی شانه اش گذاشتی و اونم کلی قربون صدقه ات رفت و بعدش دستیارش به من اشاره کرد که تو بغض کردی و من که نگاهت کردم دیدم مثل لبو قرمزی و بی صدا داری گریه می کنی و تا بغلت کردم صدات تازه بلند شد . بعذ ا...
1 مهر 1391
1